شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
مولوی
مولوی( غزلیات )
67

غزل شمارهٔ ۲۴۷۲

چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می کنی
چشم ببسته ای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز می کنی
سلسله ای گشاده ای دام ابد نهاده ای
بند کی سخت می کنی بند کی باز می کنی
عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می کنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می کنی
طبل فراق می زنی نای عراق می زنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می کنی
پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی
تاج شهان همی بری ملک ایاز می کنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
اینک به صورتی شدی این به مجاز می کنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می کنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز می کنی