70
غزل شمارهٔ ۲۴۶۳
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله ای
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله ای
زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه ای
خون جگر می سپرم در طلب قافله ای
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبله ای
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزله ای
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هله ای
چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چله ای