110
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمار بین و آن غنچه های احمری
گلبرگ ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بی رنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند
کاینک پس پرده است آن کو می کند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگ ها می آوری
گر شاخه ها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری