71
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
ز لقمه ای که بشد دیده تو را پرده
مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده
حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم
که چشم جان را گشته است این چرا پرده
طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده ست
عروس پرده نموده ست مر تو را پرده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
خیال هاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع به روی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده
دلا جدا شو از این پرده های گوناگون
هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده