70
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده
در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم نقش کمال عشق است
ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده
چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده
آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده