68
غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که می راند به سوی اصل شیرینی
در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همی کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی
شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه ست غمازه
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه که می بندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه
الی نور هو الله تری فی ضؤ لقیاه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه