55
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده
روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی
قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را مایه دهد فضول را
آنک زند ز بی رهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده
دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله
هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بی گله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد
آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله