شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۲۷
مولوی
مولوی( غزلیات )
108

غزل شمارهٔ ۲۲۷

به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بی تو ای عزیز بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز می گویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همی جوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که می دمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمی شکیبی می نال پیش او تنها