شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
86

غزل شمارهٔ ۲۱۳۴

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می جویدت ورمؤمنی می شویدت
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می بایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو