90
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه های زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چاره مشتی سپند کن
زان جام بی دریغ در اندیشه ها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشه ها و غم
آن کو نشد مسلم او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربه اسیر هوا ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو ترک پند کن
در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو
و آن جا که باده خوردی آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن همه بی حرف گو سخن
بی لب حدیث عالم بی چون و چند کن