70
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم
ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است من گهر جانیم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همی داد دل بر سر و پیشانیم
گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم
ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست
مست بخندید و گفت دل که نمی دانیم
رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال
سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانیم
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان آنک در او فانیم