99
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
عالم گرفت نورم بنگر به چشم هایم
نامم بها نهادند گر چه که بی بهایم
زان لقمه کس نخورده ست یک ذره زان نبرده ست
بنگر به عزت من کان را همی بخایم
گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم
آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم
جبریل پرده دار است مردان درون پرده
در حلقه شان نگینم در حلقه چون درآیم
عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم
عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا اینک همی نمایم