110
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
ایها العشاق آتش گشته چون استاره ایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره ایم
تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بی رخ خورشید ما می دانک ما آواره ایم
الصلا ای عاشقان هان الصلا این کاریان
باده کاری است این جا زانک ما این کاره ایم
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره ایم
نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره ایم
خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست
در میان خون خود چون طفلک خون خواره ایم
کوه طور از باده اش بیخود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره ایم
یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره ایم
همچو مریم حامله نور خدایی گشته ایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره ایم
از درون باره این عقل خود ما را مجو
زانک در صحرای عشقش ما برون باره ایم
عشق دیوانه ست و ما دیوانه دیوانه ایم
نفس اماره ست و ما اماره اماره ایم
مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره ایم