75
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم
مه توبه کند ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
این هیکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجده هاییم
آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف دررباییم
ابلیس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانه ست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش
کو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم