83
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
مخمورم پرخواره اندازه نمی دانم
جز شیوه آن غمزه غمازه نمی دانم
یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند
من بی ره و سرمستم دروازه نمی دانم
آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمی دانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی دانم
گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی دانم