88
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری در حلقه بیداری
هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم
هر رنج که دیده ست او در رنج شدیدست او
محو است که عید است او باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم
کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم
کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا
کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم
ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید می دانم
رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم