89
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم
بشکست مرا دامت بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم
پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همی جستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم