91
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم
چنین باغی در این عالم نرسته ست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد
کز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی
ز رفعت های سوز او در این گردش خمیدستم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او کلیدستم
گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو
کز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من ولیک او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جان ها کشیدم راح و ریحان ها
برای رنج رنجوران عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت گریبان ها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم
به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفته ست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون همی ریزد عقیبش میوه می خیزد
بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم
همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید
پی قربان همی دان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد
از آن دم ها پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر
از آن حسن و از آن منظر بجو که من خریدستم