شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
213

غزل شمارهٔ ۱۳۹۱

تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی ها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم
آن پادشاه لم یزل داده ست ملک بی خلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم
ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم
در چاه تخمی کاشتن بی عقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم
تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم