شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
93

غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم
آن ها تویی وین ها تویی وزین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی کان های پرزر و درم
عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی
ادراک و بی هوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان
ای بی نشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقش ها که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
هر زنده ای را می کشد وهم خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم
خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم