105
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
می گفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت
هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش
ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بی آه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش
نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش
مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش