شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
مولوی
مولوی( غزلیات )
87

غزل شمارهٔ ۱۲۰۶

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی ویست گلستان مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیده مار برکنی
ماه دوهفته ای شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند بی تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره ست وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همی زند
عقل بر طبیبیت عرضه همی کند مجس
ذره به ذره طمع ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می دهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور می خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می خورد ماش شدست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می کنی بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس