110
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر
اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر
گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همی جهد این صد هزار تیر
بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم
بی دست می سریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
و آنک از شکاف کوه برون می کشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر