83
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بی محابا می خورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده ای
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همی خواهی و مار خشکیی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت می کنم
چونک میخواره نه ای رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
صوفیان را صاف می دارد تو بستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازه ست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونک بی تو شب بود استاره ها بشمرده گیر