84
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود در این حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار