شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
مولوی
مولوی( غزلیات )
90

غزل شمارهٔ ۱۰۱۹

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه تر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی خبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی خطر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت می کند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای
بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر