شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
مولوی
مولوی( غزلیات )
93

غزل شمارهٔ ۱۰۱۶

انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر
انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر
جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود
چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر
ای قهر بی دندان شده وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده چون داد جان ها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بی سامعی جرم و گنه بی شافعی
درد و الم بی نافعی رویم چو زر بی سیمبر
کی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من
مستطرب و خوش خفته من در سایه های آن شجر
تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر