127
غزل شماره ۶۷
دل و دین می کنی یغما بدین رخ
جهان گشتم ندیدم اینچنین رخ
چه آتش پارهٔ بگرفته مأوا
بکانون دلم ز آن آتشین رخ
بشکر خنده زد آن انگبین لب
بنسرین طعنه زد آن یاسمین رخ
نیاز آرند خیل نازنینان
بر آن سرو ناز نازنین رخ
نهند بر آستان سر منکرانت
ید و بیضا چو آرد ز آستین رخ
ز خط خضر بود آب بقانوش
ز لب عیسی دم گردون نشین رخ
از آن زلف و جبین در مجمع حسن
نموده کفر و دین باهم قرین رخ
سوی صورتگر چین گر خرامی
بگوید مرحبا حسن آفرین رخ
چو اسرار الهی پرده پوش است
مگر مرآت حق بینی است این رخ