107
غزل شماره ۱۳۰
شد وقت آنکه باز هوای چمن کنم
آمد بهار و فکر شراب کهن کنم
حاشا که با جمال جهانگیر عارضت
نظاره جانب گل و برگ سمن کنم
در دوزخ از خیال توام دست میدهد
دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم
بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک
دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم
تا دیده ام من اهرمن خال عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم
ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم
چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم