158
غزل شماره ۱۱۹
هان وامگیر رخش طلب یکزمان ز تک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک