78
غزل شمارهٔ ۹۹
دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست
سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست
آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی
از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست
طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس
خلقت آئینه نما نیست دگر چیزی هست
بزم حالیست ز نا محرم و از چهرهٔ راز
خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه
بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست
عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست
غمزه اش گفت چرا نیست دگر چیزی هست
محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی
ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست