55
غزل شمارهٔ ۹۰
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه ام پیمانهٔ عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق می خواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست