71
غزل شمارهٔ ۵۹۴
مرا حرص نگه هردم به رغبت می برد جائی
که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی
زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید
که می بینم عجب روئی و می باشم عجب جائی
یکی از عاشقان چشم مردم پرورش می شد
اگر می بود نرگس را چو مردم چشم بینائی
چو ممکن نیست بودن بی بلا بسیار ممنونم
که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی
ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود
که چشمش می کند تاراج ایمانم به ایمائی