69
غزل شمارهٔ ۵۸۲
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو
که شراب بی خماری و بهار بی خزانی
بره و داد چندان که من قدیم پیمان
ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی
ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان
ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی
به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران
ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی
تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا
مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی
ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان
تو بمان که بی دلان را به دل هزار جانی
تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت
که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی
ره دشمنیست گر این که فراق می کند سر
بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی
سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را
که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش
بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی