79
غزل شمارهٔ ۴۹۴
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخل تر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخل تر
از نیام دهر تیغ آب دار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانه اش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بی قرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بی انتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون