64
غزل شمارهٔ ۴۸۴
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او
دل برون آید ز چاک سینهٔ افکار من
های و هویم لرزه در گورافکند منصور را
چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات
کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من
آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار
دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش
آتش افتد از قلم در نسخهٔ اشعار من