65
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم
در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایه پرور ساخت صد مجنون صحراگرد را
رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما
توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران
تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا
بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک
ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل
هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم