60
غزل شمارهٔ ۴۳۴
بس که همیشه در غمت فکر محال می کنم
هجر تو را ز بی خودی وصل خیال می کنم
شب که ملول می شوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار می کشم دفع ملال می کنم
او ز کمال دلبری زیب جمال می دهد
من ز جمال آن پری کسب کمال می کنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من
چون دگران نه عاشقی با خط و خال می کنم
من که به مه نمی کنم نسبت نعل توسنت
نسبت طاق ابرویت کی به هلال می کنم
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان
من ز میانه فکر آن تازه نهال می کنم
مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن
جای خود از پی شرف صف نعال می کنم