63
غزل شمارهٔ ۴۳۱
به فنا بنده رهی می دانم
ره به آرام گهی می دانم
سیهم روی اگر جز رخ تو
آفتابی و مهی می دانم
دارد آن بت مژه چندان که درو
هر نگه را گنهی می دانم
نگهی کرد و به من فهمانید
که ازین به نگهی می دانم
گر ره صومعه را گم کردم
به خرابات رهی می دانم
داغهای دل خود را هر یک
سکه پادشهی می دانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار
من فزون از سپهی می دانم