110
غزل شمارهٔ ۳۷۵
این آینه گون سقف که آبیست معلق
نسبت به من تشنه سرابیست معلق
این گوی که دستی نگهش داشته زان سوی
چون قطره آبی ز سحابیست معلق
دل می کنداز غب غب و روی تو تصور
کز آتش سوزنده حبابیست معلق
کاکل که به بوسیدن دوشت شده مایل
گوئی ز سر سرو غرابیست معلق
در حلقهٔ فتراک تو دایم دل بریان
آویخته چون مرغ کبابیست معلق
این کاسه سر کاون پر نشئه ز عشقت
از بوالعجبی جام شرابیست معلق
در سینهٔ دل زیر و زبر گشته ز خویت
لرزنده تر از قطرهٔ آبیست معلق
دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف
آویخته مرغی ز طنابیست معلق
از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب
از بهر نثارت در نابیست معلق