62
غزل شمارهٔ ۳۴۵
پری وشی دل دیوانه می کشد سویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که می دمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین می رسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمی تواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمه اش گویا
ز نکته پروری گوشه های ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش