72
غزل شمارهٔ ۳۳۳
ز مهیست داغ بر دل که ندیده ام هنوزش
ز گلیست خار در کف که نچیده ام هنوزش
ز لبی است کام جانم چو گلوی شیشه پرخون
که به جرئت تخیل نگزیده ام هنوزش
ز شراب لعل یاری شده مشربم دگرگون
که به لب رسیده اما نچشیده ام هنوزش
به کشاکشم فکنده سر زلف تابداری
که به سوی خویش یک مو نگشیده ام هنوزش
دل پرده سوز دارد هوس لباس دردی
که به قد طاقت او نبریده ام هنوزش
به برم لباس غیرت شده نام خرقه ای را
که ز جیب تا به دامن ندریده ام هنوزش
ز دریچهٔ محبت به دلم فتاده پرتو
ز همه جهان فروزی که ندیده ام هنوزش
همه کس شنیده آمین ز فرشته بر دعائی
که ز زیر لب برآن بت ندمیده ام هنوزش
که ز محتشم رساند به مه من این غزل را
که من گدا به خدمت نرسیده ام هنوزش