59
غزل شمارهٔ ۳۲۶
خموشیت گره افکند در دل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس