62
غزل شمارهٔ ۲۵۵
باز ما را جان به استقبال جانان می رود
تن به جا می ماند و دل همره جان می رود
باز جیبی چاک خواهم زد که دستم هر زمان
بی خود از وسواس دل سوی گریبان می رود
باز خواهم در خروش آمد که وقت حرف صوت
بر زبان نطقم اول آه و افغان می رود
باز خواهم غوطه زد در خون که از بحر درون
سوی چشمم ابر خون باری شتابان می رود
باز دست از دیده خواهم شست گز عیب کسان
می کند ایما که آن یوسف ز کنعان می رود
باز محکم می شود با درد پیمان دلم
کاینچنین بردم گمان کان سست پیمان می رود
باز لازم شد وداع جان که هردم هاتقی
با دلم آهسته می گوید که جانان می رود
باز درخواب پریشان دیدنم شب تا به روز
چون نباشم کز کف آن زلف پریشان می رود
محتشم در عشق رفت آن صبر و سامانی که بود
بخت اکنون از من بی صبر و سامان می رود