62
غزل شمارهٔ ۲۲۸
عجب که دولت من بی بقائیی نکند
بهانه جوی من از من جداییی نکند
ز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز
برون نیاید و تیغ آزماییی نکند
چه دلخوشی بودم زان مسیح دم که مرا
هلاک بیند و معجز نماییی نکند
برش ادا نکنم مدعای خود هرگز
که مدعی ز حسد بد اداییی نکند
زمان وصل حبیب از پی هلاک رقیب
خوش است عمر اگر بی وفائیی نکند
نشان دهم به سگش غایبانه مردم را
که با رقیب به سهو آشنائیی نکند
چنین که گشته ز می ذوق بخش ساقی دور
عجب که محتشم از وی گداییی نکند