59
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر بر من آرمیده سمندش گذر کند
او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار
صد بار از مضایقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت
نگذاشت غمزه اش که نگاه دگر کند
دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود
افروخت آتشی که مرا گرمتر کند
پیکان او ز سینه من می کشد طبیب
کو باده اجل که مرا بی خبر کند
آواره ای کجاست که در کوی عاشقی
با خاک ره نشیند و با ما به سر کند
گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون
باور مکن که مهر تو از دل به در کند