شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
محتشم کاشانی
محتشم کاشانی( غزلیات )
74

غزل شمارهٔ ۲۱۸

حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنه ای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک می رسد شورافکنی کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی
قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسه ای
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه می دانست کز طفلان اندک دان یکی
کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی می گفت کاید مهر پرور کودکی
چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان می برد می کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند