73
غزل شمارهٔ ۱۷۶
چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد
مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین
بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی
یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی
مرد آن بادش که می گفت از دو عالم بگذرد
خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون
بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد
ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده ای
دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد
محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران توست
کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد