60
غزل شمارهٔ ۱۵۹
شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد
صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان
همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست
دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی
دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب
خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن
در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو
لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد