73
غزل شمارهٔ ۱۴۷
اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج
بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج
در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش
کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج
نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش
خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج
کی زنده دم تو کشد منت مسیح
پاینده را به چشمهٔ حیوان چه احتیاج
از لعبتان چین به خیال تو فارغیم
تا جان بود به صورت بی جان چه احتیاج
بعد طریق کعبهٔ مقصد ز قرب دل
چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج
بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران
دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج
پیش ضمیر دلبر ما فی الضمیر دان
اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج
در فقر چون عزیزی و خواری مساویند
درویش را به عزت سلطان چه احتیاج
چون دیگریست قاضی حاجات محتشم
مور ضعیف را به سلیمان چه احتیاج